راوی : هاشم زمانزاده

✍ تو هفته اول بچه ها خیلی هوا مو داشتن ؛ مثلا اون روزی که غذا مرغ بود؛غیراز اینکه مقدار بیشتری گوشت دادن ؛ حبیب دیری یه تیکه استخوان مرغ ؛ گذاشت تو بشقابم
و گفت : اینم واسه تو ؛ بیشتر نیاز داری! یه نگاه به استخوان؛ یه نگاه به شریعتی کردم ؛توی شک و شبهه بودم که یکی دیگه از بچه ها گفت: نمخی ! با بی میلی جواب دادم : نه

😻 به طرفهّ عینی؛ تیکه استخوانو ورداشت و چنان با دندوناش و لب ولوچه اش تمیز کرد که فقط چندتا تکه کوچک وریزریز شده ازش باقی
موند؛ و این شد یه درس در اسارت واسم سری بعد که مرغ دادن؛ اما دیگه خبری از غذای اضافه نبود با اولین مواجه با استخوان ؛بی درنگ چنان خوردم که بچه ها میخوردن

😎 روزها و هفته ها گذشت و در پی گذران وقت بودم و در این بین آنکه خیلی به من لطف کرد و معلم دراصل پدر من در اسارت محسوب
میشه و انصافا هرچه من در اسارت از علم و قرآن و احکام آموختم ؛ از جناب آقای شریعتی بود.
🤓 شاید اولین لطف خداوند به من اسارتم بود و دومیش آشنایی با آقا شریعتی بود و سومین آن ؛که آینده و مسیر زندگی منو در اسارت تغییر دادآشنایی با آقا مرتضی کلانتر بود
و من و اون ؛ یا اون و من ؛ یا من با اون ؛ یا اون با من ؛با هدایت ارشدا شدیم ؛ از مسئولین بلند پایه عنبر

🧐 مسئول آب و دستشویی ها 🧐

یا همان که عنبری ها می گویند

🛁 شهردار عنبر 🛁

ادامه دارد …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید