راوی : هاشم زمانزاده
یه خبرنگار زن با موهای زرد طلایی روی شونه اش افتاده بودبا دبدبه و کبکبه وارد سالن شد.
سرهنگ محمودی کنارش؛ با دومش بشکن میزد؛احساس پیروزی میکرد
اون همون خبرنگاری بود که قبلا با روسری حریر آبی رنگش و سرخی پشت لبش؛ اردوگاه عنبر اومده بود یکی ازاسرا به نام عباس دهقانی از خجالتش در اومده بود وحالا که ما
رو از عنبر آورده بودن بین القفسین اینجا هم از ما دست بردار نبود.
💋خودشو ؛ ایراندخت معرفی کرد؛ بی مقدمه شروع کرد به لفاظی و با چرندیاتی سه، ساعتی وقت مونو گرفت و با همان ادا اصولهای خاص تلاش میکرد نظری به خودش جلب کند وبالبخند کاملش کند.
مهدی طحانیان در صف جلو بود و هر گاه که ایراندخت نگاهش میکرد سرشو مینداخت پایین
نگاه تمسخر آمیز؛سرهنگ محمودی و یاسین آزرده دلمان میکرد که یهو صدای بلندازانتهای سالن همه رو به خودجلب کرد؛بالهجه غلیظ مشهدی غوغایی ایجاد کرد؛گفت:کور خاندن بتونن ماره ازامام خمینی جدا کنید. اسم امام که اومد؛همه بافریادسه تا صلوات فرستادند.
😳ایراندخت میخواست خودشو با آرامش نشون بده؛ هربار میخواست شروع به حرف زدن بکنه با صلوات بعدی وادار به سکوت میشدبالاخره صلواتها تمام شداون خانم با بقیه بساطشان را جمع کردند و رفتند.
حالا ما ماندهایم وسرهنگ محمودی غضبناک؛ فحشها رانشخوار میکرد شب شد و همون جمع رو بردن توی دستشوئی و زیردوش حمام وهوای سرد؛ کتکها با کابل و شیلنگ قابل تحمل نبود.
اما محمودی جلاد دست بردار از ما نبود ونقشه ای دیگر برایمان………..
ادامه دارد …