راوی:حسین رحیمی
برای اینکه روحیه در اسارت بالا برود در عین حال چیزی هم یاد بگیریم هر کسی هر چه بلد بود سعی می کرد به دیگری یاد دهد. یک شب یکی از بچه ها گفت من پدربزرگم الاغ و اسب داشته و خود آنها را نعل می کرده است. به او گفتم در همین موارد برای بچه ها صحبت کند. او هم در مورد اسب ، الاغ و قاطر و فرق اینها با هم و نحوه نعل کردن آنها برای بچه ها تا اواخر شب تعریف کرد و
شب را چنین گذراندیم، و چقدر بچه ها استقبال کردند.
شبی دیگر یکی از بچه ها در مورد کشاورزی صحبت می کرد. شبی دیگر یکی از بچه ها در مورد چرای گوسفندان و خاطراتی که داشت صحبت می کرد. از این خاطرات کمال استفاده را می بردم. یک بار عراقی ها برای اینکه تنبیه شویم من و دوستم حسن عراقی معروف به حسن شیرازی را به آسایشگاه ۴ واقع در قاطع ۱ تبعید کردند. خود عراقی ها به افراد آنجا حطبة النار می گفتند.یاسین به من گفت اینها هیزم جهنم هستند.اگر بتوانید بین اینها دوام بیاورید هنر کرده آید. این ها از لحاظ بدی به قول معروف ته خط بودند. در بین آنها راننده ماشین سنگین، زندانی هایی که از زندان خرمشهر فرار کرده بودند و تعدادی کرد وجود داشت. اکثر آنها تارک الصلاة بودند. برای اولین نمازی که میخواستم بخوانم تکه سنگی داشتم که از آن به عنوان مهر استفاده می کردم. نماز را مجبور بودم به صورت نشسته بخوانم. آنها بازی دومینو انجام می دادند. برای اینکه اذیت کنند موقعی که در رکعت اول بودم مهرم را برداشتند و یک قطعه دومینو به جایش گذاشتند.
خیلی عادی به خواندن نماز ادامه دادم و هنگامی که می خواستم به سجده بروم مهر را برداشتم و قطعه دومینو را سر جایش گذاشتم. از سجده که سر بر داشتم باز دومینو را برداشتم و به جای مهر قرار دادم و مهر را کنار گذاشتم. به محض اینکه خواستم به سجده بروم این بار سریع خود آنها دومینو را برداشتند و مهر را جلویم قرار دادند. با این حرکت ساده توانستم به آنها بفهمانم برای نماز خواندن نباید با من شوخی کنند.سعی کردم از در رفاقت با آنها وارد شوم.از خاطرات جنگ و عملیات ها برایشان تعریف کردم.کم کم شبها دورم شلوغ شد و من از انقلاب و جنگ و … برای آنها روشنگری کردم.کمتر از یکماه گزارش کارهای من به عراقی ها رسید.یاسین شبی آمد و گفت رحیمی شنیدم برای اینها سخنرانی میکنی.(ولک رحیمی عندک محاضرات).به او گفتم مگر به اینها هیزم جهنم نمی گفتید. در هر صورت به ما گفتند اسباب و وسایل خود را جمع کنید.من دوباره به قاطع ۳ برگشتم و دوستم به قاطع ۲ برگشت.
ادامه دارد…
روایت از جبهه تا عنبر : قسمت پنجاه و هشتم
درمانگران عنبر : قسمت بیست و هفتم
question_answer0
مسافران عنبر : قسمت ششم
question_answer0
مسافران عنبر : قسمت پانزدهم
question_answer0
شهرداران عنبر : قسمت نوزدهم
question_answer0
اسارت : قسمت هفتم
question_answer0
خاطرات اسارت : قسمت نوزدهم
question_answer0
خاطرات اسارت : قسمت بیست و نهم
question_answer0
آخرین اعزام : قسمت سی و نهم
question_answer0
درمانگران عنبر : قسمت پنجاه و هفت
question_answer0
بیمارستان الرشید بغداد : قسمت بیست و یکم
question_answer0