راوی : هاشم زمانزاده
🐞پامو از پله ها گذاشتم پایین؛ یه سنگینی خاصی روی قفسه سینه ام حس کردم صداهای نامفهومی از در و دیوار تو گوشم میپیچید ؛ دور تا دوراتاقک زیرزمین؛ افرادی بالباسای متفاوت ایستاده بودن ومثل صدای
بلندگو ازخودشون صداها و حرکات نامفهومی درمی آوردند؛اصلاو اصلا اینحالت قابل وصف؛توضیح نیست
🕷یه پنکه سقفی بودوطنابی بهش آویزون بود که مشخص بود واسه چه چیزی آماده شده ؛یه اطوی داغ شده هم روی طاقچه بود و وسایل شوک و هر آنچه که واسه شکنجه خفن نیاز هست ؛ اونجا بود
🌀 سرگیجه عجیبی بهم دست داد؛ ازخود بیخود شدم؛احساس میکردم دست چپم یه طرف و دست راستم به یکطرف درخلاء هستش؛احساس میکردم لب و لوچم داره کج میشه پاهام دراختیارخودم نبود؛دل پیچه عجیبی بهم دست داد و بی اختیار ادرار کردم و گیج افتادم روی زمین و سریازا با هر چی دست شون بود بهم حمله ور شدند و دیگه نفهمیدم چه اتفاقاتی دراون اتاقک برام افتاد
🌀فقط دریک لحظه احساس کردم یه سطل آب روی صورتم ریختن و با لگد به هوش اومدم وبردنم داخل اردوگاه و با تمام این شکنحه ها باز هم اون آدمی که محمودی میگفت : نشدم ؛
❤️ زهی خیال باطل ای جلاد
و این راز را در دل داشتم و در هیچ جا نگفته بودم وفقط من میدانستم وجناب گودرزی ونفر سومی که شک دارم چه کسی بوده است؛ تا اینکه ؛دکترهاشم؛ از زیرزبانم بیرون کشید
ادامه دارد …