پنجم دبستان بودم؛ احساس کردم ؛ مدرسه های عادی منو اقناع نمیکنه انگار یه چیزی توی زندگیم کم بود
اما پیداش نمیکردم
تصمیم گرفتم دست به دامن امام رضا (ع) بشم ؛ کفش و کلاه کردم و راهی حرم شدم ؛ اون موقع ها حرم مثل الان بزرگ و وسیع نبود
از تو کوچه پس کوچه های پائین خیابون و لا به لای سر و صدای مغازه ها و دست فروش ها رد شدم تا رسیدم دم در صحن عتیق سقاخونه که نور آفتاب روش افتاده بود مثل گوهر درخشانی در وسط صحن ، رنگ زرد طلایی اش چشمامو برق انداخت ؛ یه کمی عینک مو جابجا کردم و خیلی مصمم اما سر به زیر رفتم پشت پنجره فولاد
حسابی با آقا حرفامو زدم و بعدش راهی مدرسه شدم .
تو مسیر برگشت با خودم گفتم هنوز وقت دارم نماز ظهر رو برم مسجد گوهرشاد بخونم توی همین خیالات بودم که خودم رو تو مسجد یافتم
از آب حوض وضو گرفتم و قدم زنان و سلانه سلانه رفتم زیر گنبد ایوان مقصوره آماده نماز شدم ؛ یه نیم ساعتی به وقت نماز مونده بود صدایی یه نفر به گوشم رسید، بر گشتم ببینم چه خبره ؛ متوجه شدم که چند تا جوون دور یه آشیخی کنار منبر امام زمان (عج) نشستن ؛ حس کنجکاویم گل کرد و از جا بلند شدم وجلو رفتم و گوشامو تیزکردم ، یه چیزایی بهشون میگفت که تا حالا نشنیده بودم
با خودم گفتم : همینه ! این گمشده منه و آروم آروم کنارشون نشستم
🌹 هفته بعد ؛ من هم ؛ در حوزه علمیه مشهد مشغول تحصیل شدم
اگر ادامه داستان رو بخونید
خودمو معرفی میکنم
درادامه داستان بخوانید :
مسافران اردوگاه عنبر – قسمت دوم