خسته تون نکنم ؛ مادرم و برادرم در ادامه دادن دروس حوزه مشوق اصلی من بودند؛کلاس ها و مباحث طلبه گی درمدرسه آیت الله میلانی و مدرسه سلیمانی در مشهد ادامه یافت کم کم زمزمه هایی به گوش می رسید ؛ در این زمزمه ها نام یک نفر بر سر زبانها بود” آقای خمینی ”

از این به بعد بود که اسلام عملیاتی را شناخته و عملا به عرصه مبارزه قدم گذاشتم
انقلاب اسلامی به پیروزی رسید و اون طلبه هاییکه پای سفره انقلاب نشستند ؛ الحمدالله منو از سرسفره بیرون کردند اما همگام با انقلاب ادامه دادم تا زمانی که اولین گلوله بعثیان برکشورم ایران فرود آمد و طبق دستورات الهی و فرامین رهبر
تصمیم گرفتم تا لباس رزم بپوشم

❄️ بیست سالم بود ؛ تصمیم رو با خانواده مطرح کردم ؛ مادرم حرفی نداشت اما بابام مخالفت کرد ؛ یه نگاهی عاقل اندر سفیه انداخت و با لبخندی گفت :پسرجان یه نیگا تو آینه به خودت بنداز قدت هم اندازه ژ۳ و آرپی جی هس ؛ نیگا به خودم کردم؛خنده ام گرفت بعد بابام ادامه داد : آخه جقله یه سرباز عراقی سه تا مثل توره یه لقمه موکونه؛ اونجه که جای توشله بازی نیست ؛ جنگه ؛ گلوله یه ؛ آتیشه ؛ ن بابا تو نمتونی

هر کار کردم بابام راضی نشد ؛ فرم جبهه رو پیش امام جماعت مسجد
مون بردم و با خواهش والتماس به جای بابام امضاء کرد .

شناختینم ؟صبر کنید قسمت بعدی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید