راوی : علی اصغر سامانی.
فصل 1 قسمت 7
به نام خدا
کار من با لودر شروع شد البته فقط شب ها ساعت 11شب به بعد زمانی که عراقیها میخوابیدند تا حدود4 صبح چند شب به همین صورت پیش رفت و عبدالله همان نیروی کمکی چای درست میکرد و تا حدود ساعت 1 نیمه شب بیدار بود و بعد میگفتم برو استراحت کن. یک روز هوا ابر خیلی غلیظی داشت بطوری که 20 قدمی دیده نمی شد به آقا عبدالله گفتم لودر روشن کن گرم بشه او گفت الان روزه گفتم مگه نمیبینی الان مثل شبه . بعد از گرم شدن لودر رفتم و شروع به کار کردم. اگزوز لودر رو به آسمان بود و یک درب متحرک در قسمت خروجی وجود داشت که هنگام گاز دادن باز میشد . هنگامی که تا آخر گاز میدادم جرقه های سرخ رنگ از اگزوز خارج میشد . من که در حال کار کردن بودم متوجه این موضوع نبودم . بعد از حدود 1 ساعت خاکریز زدن یکدفعه دیدم که یک آتش سرخ رنگ از طرف عراقیها به سمت من میاد ولی حدود 150 متر سمت چپم فاصله دارد. با خودم فکر کردم که این را برای من نزدند فهمیدم که موشک تاو است چون در فاصله 2 یا 3 متری سطح زمین حرکت میکرد و از انتهای موشک سیمی داشت که باز میشد و بوسیله همین سیم هدایت میشد . به کار کردن ادامه دادم بعد از 10 دقیقه موشک بعدی آمد ولی این یکی حدود 60 متر سمت راستم بود. به خودم گفتم حتما مرا هدف گرفتند ولی نمیتوانند درست هدایت کنند به همین خاطر تصمیم گرفتم دست از کار بکشم . این حوادث را بچههایی که در قسمت بهداری و تدارکات بودند و من لودر را باید همان جا میبردم داشتند میدیدند . در حال بردن لودر به سمت سنگرش بودم که دیدم موشک سومی مستقیم به سمت من میاد به سرعت پریدم پایین و مقداری فاصله گرفتم و خوابیدم روی زمین .
ادامه دارد …