*راوی:* مرتضی تحسینی

*برگزاری جشن در سالروز فرار شاه*

دی ماه سال 62 سالروز فرار شاه ملعون را جشن گرفته بودیم، یکی از بچه های خوش ذوق عکس شاه را با دماغی دراز و خنده دار کشیده بود و آن را روی دیوار نصب کرده و مشغول اجرای تئاتر بودیم. یکی را هم کنار پنجره به عنوان نگهبان گذاشته بودیم که مراقب اوضاع باشد ولی او که حواسش به تماشای تئاتر بود متوجه آمدن نگهبان نشد.
در این هنگام سر و کله ی نگهبان عراقی پیدا شد. وقتی متوجه حضور نگهبان شدیم، فورا عکس را از روی دیوار برداشتیم.
اما او که عکس را دیده بود با عصبانیت و با لحن تندی گفت: ون صوره؟ ون صوره؟ (کو عکس؟ کو عکس؟) بدینش به من. گفتیم: عکسی در کار نبوده که! لا انا شفته! ( نه، من با چشم خودم دیدم!)
از او اصرار بود و از ما انکار! تا این که دیدیم ول کن نیست، گفتیم: چاره ای نیست بدیم بهش ببینیم چی می شه! هرچه بادا باد! عکس را گرفت و برد پیش سرگرد صبحی (سرگرد صبحی، بعد از سرگرد ناجی آمد.
دومین فرمانده اردوگاه و فردی خشن و مکار بود که در مدت چهار سال خدمتش در اردوگاه، از هیچ گونه آزار و اذیت و شکنجه نسبت به اسرا دریغ نکرد.) و نشانش داده و گفته بود، عکسش را کشیده ایم و مسخره اش می کنیم!
از قضا عکس شبیه صبحی بود مخصوصا با دماغ درازی که او داشت، شباهتش را بیشتر کرده بود. فرمانده وارد آسایشگاه شد و با غیظ و حالت خاصی گفت: چرا عکس منو کشیدید؟! گفتیم: عکس شما رو نکشیدیم!  نه شماها عکس منو کشیدید! چون امروز سالروز فرار شاه ایران بود،

ادامه دارد

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید