🚂 همه کله ها از پنجره به بیرون آویزون بودقطار آروم آروم از جلوی گنبد زرد حرم گذشت وآخرین وداع با آقا رقم میخورد
هر کس دوست ورفیق خودشو پیدا کرده و یه کوپه گرفته بود و توش ؛ چپیده بود؛ اولش همه خیلی چیزا رو رعایت میکردن ؛ از نیشابور که رد شدم ؛ بعضی زمزمه ها بلند شد. زمزمه ی سینه زنی و شعر ومداحی دو تا کوپه اون ور تر هم زمزمه ی شعر و سوت و کف و دست و خنده هر کی در مرام خودش سفر بسوی شهادت رو شاد و خندان بود.

🏜 منطقه عملیاتی والفجرمقدماتی بخط شدیم حدود ۱۱ کیلومتر پشت سایت۴ یه جایی مشخص شده بود برای آموزشای تکمیلی رزمندگان؛ و منو فرستادن اونجا ؛ از جیپ پیاده شدم یه بیابون لم یزرع ؛ چندتا بیل مکانیکی و بلدوزر و السلام ؛ جلوتر رفتم ؛ چند نفر دور یه پاسدار جمع شده بودن و با دست و انگشت هی برا این بنده خدا یه چیزایی بلغور میکردن ؛ که من رسیدم کنارشون ؛ یکی از همونا منو بادست نشون داد و گفت: اینا خودشه ؛ اومد

🚜 جلوتر اومد ؛ نفوذ خاصی تو
چشماش موج میزد ؛ پرسید : چند سالته ؟ گفتم : شونزده ؛ اشاره کرد به بلدوزر وپرسید:شنیدم این اژدها روخوب رام میکنی!منم کم نیاوردم
انگشتمو بالا بردم و کفتم :با همین؛ خیلی خوسش اومد؛ آروم زد گردنم و با خنده گفت : هرکاری داشتی بیا مقر تیپ بگو ؛ با ولی الله کار دارم؛ بعد به کنار دستیش گفت : این بچه شیرمسئول تدارکات و دژبانی اینجا و سوار جیپ شد و رفت ؛ پرسیدم: ای بابا کی بود ؛ گفتن : ای بابا نه و ایشون ؛ فرمانده تیپ اند ؛
حاج ولی الله چراغچی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید