☘ نیمه های شب مادرم از خواب بیدار میشه و شروع میکنه به گریه و ناله ؛ بابام می پرسه : چی شده ؟ باز هاشموخواب دیدی؟مادر میگه : آره ؛ کنار شهید بهشتی نشسته بود خواستم با شهیدبهشتی حرف بزنم که برگشت به طرفم و اشاره ای به هاشم کردوگفت:نگران پسرت نباش ما مواظب شیم ؛ اون پیش ماست!

💢خسته وکوفته پس ازچندساعت پیاده روی ؛ خودمون رو انداختیم توی یک کانال؛حیدری فرمانده مون بآرامی گفت:بچه هاوقت نمازصبحه بعد از نماز استراحت مختصر بکنید راه می افتیم ؛ هوا روشن شده بود از صدای توپ وتانک هوشیار شدیم

💢 تا شب تو کانال مقاومت کردیم یه مترهم نمیتونستیم جابجا بشیم تاهوا تاریک شددستور حرکت اومد؛ با فریاد الله اکبربطرف دشمن حمله ورشدیم؛ افتادیم روی جاده ؛ چهار تیربار دشمن یکجا بصدا در اومدند گلهای خمینی روی زمین میافتادند

💢 در یک لحظه خودمو انداختم روی جاده و شروع کردم تیراندازی یه خشاب خالی کردم خشاب دوم رو مسلح کردم که یهو منور دشمن آسمون رو روشن کرد وپشت سرش یه خمپاره کنارم منفجر شد افتادم رو زمین وتیر خلاصو هم تیربارچی به پهلوم زد؛روی زمین بیهوش شدم

💢 و این شب تیر خوردنم ؛ دقیقا همان شبی بود که مادرم خواب منو کنار شهید بهشتی دیده بود

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید