💢 با صدای یه نفر به هوش اومدم باصدای بلند فریادمیزد؛هاشم هاشم منوتنها نذاری؛هاشم؛من اینجاهستم

این صدا؛صدای حسین ایروانی بود

گفتم :فکر کنم پام قطع شده پهلوم هم شکافته ؛ زیاد حال و روز خوبی ندارم ؛ تو چت شده ؟ حسین گفت: یه تیر یا ترکشی خورده تو مخم ! خون سر و صورتمو گرفته ؛ پاهامو نمتونم حرکت بدم ؛ مث اینکه فلج شدم ؛ خودمو رسوندم تو سنگری که اون بود ؛ یه سرباز هم کنارش بود؛ اونم مجروح شده بود؛ تا شب خودمون رو تو سنگر مخفی نگه داشتیم تا عراقیا نبینمون و ایرانیا بیان ما رو وردارن با خودشون ببرن

💢 صبح شد؛ دیشب سرما حالا هم تشنگی رمق از جونمون برده بود صدای عراقیامیومدکه یزله میرفتن شادی میکردن برا یه لحظه حسین کله باندپیچی شو ؛ مث شیخا شده
بود بالا برد تا ببینه چه خبره ؛ ولی عراقیا دیدنش ؛ منم بلافاصله یه تکونی به خودم دادم و گفتم ؛ من رفتم عقب؛ یکی رم میفرستم تابیاد تو بیاره عقب ؛

💢 که یهو دو تاغول بی شاخ و دم بالای سرم سایه شون رو احساس کردم ؛ یه لگد به پهلوم یه سیلی به صورتم؛ و فقط یه جمله به ذهنم رسید ” یا زهرا ” یا زهرا ” یا زهرا”

💢 ظهر شده بود ؛ مجروح و تشنه و گرسنه و کتک خورده و پذیرایی شده به جرم ایرانی مجوس بودن عراقیه اومد جیبامو تفتیش که یه قرآن از جیبم پیدا کرد و داد زد “هذا مسلم ؛ مسلم ” منم داد زدم ” لا لا ؛ من هاشم ؛ انا هاشم؛ نه مسلم
(فکر میکردم میگه اسمم مسلمه) بعد مسلمانی مون تایید شد؛ بهمون آب و غذا دادن ؛

💢سوار یه آیفا کردن ببرن عقب ؛ تا ماشین حرکت کرد از روی برانکار افتادم کف آیفا ودسته برانکار رفت تو کمرم جاییکه ترکش خورده بود آه و ناله از عمق وجودم بیرون زد ؛ بالاخره رسیدم بیمارستان العماره ؛ رو زمین افتاده بودو که یه آدم قد بلند لاغر و خندون اومد تو اتاقم و پرسید : ایرانی ؟ گفتم : آره ؛ ادامه داد : کجایی ؟ گفتم : مشهدی ! یهو غنچه لبش شگفت و گفت : مشدی شمع دزد! یره هم هستی ؟ منم در اوج درد لبام به خنده باز شد و دیگه دردی رو احساس نمیکردم ؛ پرسیدم : شما ؟؟ گفت : اسمم رضا اهل کرجم ؛ و این بزرگوار کسی نبود به جز ؛ آقا رضا عمادی عزیز

💢 و روز بعد من وارد عنبر شدم

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید