🦋 والفجر سه ؛به روزای انجامش نزدیک میشد ؛ خیلی دوست داشتم که بعنوان رزمنده؛ توعملیات باشم. روز و شب پشت سر هم میگذشت روحیه بچه ها یه کمی خسته شده بود ؛ یه روز دلو زدوم به دریا و به یکی از راننده بلدوزرا گفتم : پاشو برم ؛ گفت : کجا یره !گفتم : اینش دیگه به تو ربطی ندره ! پاشو برم

🦋 غروب شده بود از لودر اومدم پایین و با سر آستین عرقامه خشک کردم و دست به کمر زدم به راننده بولدوزر گفتم:حالا خوب شد وختی موگم برم یعنی برم؛ اینم یه استخر برای رزمنده ها که غوطه بخورن

بله دیگه تو بستر رودخونه نزدیک مهران با بولدوزر؛ گودی برداشیم تا رزمندههالحظاتی شادوخوش باشن

🦋 چهار ساعت مونده به عملیات والفجر سه دستور اومد راننده ها رو با یک ماشین بفرستیم مهران تا به همراه بلدوزرها توعملیات شرکت کنند؛ دلم گرفته بود؛توحال و هوای خودم بودم که یه نفر از اون دور دورا صدا میزد ؛ سلیمان ؛ سلیمان
وقتی رسید گفت: بدبخت شدیم ؛ گفتم : مگه چی شده ؟
گفت : ماشین راننده بولدوزرا مورد هدف خمپاره قرارگرفته وهمه شون درب و داغون شدن ؛ یک دو ساعت دیگه عملیات شروع میشه ؛
همه آنچه از نیرو داشتیم به خط کردم با سرعت تمام به طرف مهران اما سویج بلدوزرا ؛ بیل مکانیکی ها تو جیب راننده ها بود و راننده ها همه مجروح و در بیمارستان

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید