💢 دم دمای غروب سال ۱۳۴۴ با صدای گریه ام ؛ گل خنده بر لبان اهل خونه شگفت ؛ طبق رسم و رسومات بعد از حمام و پاک شدن قنداقه منو به دست آسید حسین دادن ؛ و برای اولین بار نام خدا و پیامبرش و ولی برحقش تو گوشم زمزمه شد ؛ اشک امون از چشمان مادرم ربوده بود.

🔅 الله اکبر ؛ اشهدان لا اله الا الله

💢 اذان و اقامه که تموم شدبابام یه بوسه به دستای کوچیکم زد و قنداقه روداد بدست مادرم و گفت :
خانم جان؛ اینم یه پسر؛ از سادات

🔆 سید هاشم 🔆

⚪️ نه سفید بودم و نه سیاه ⚫️

🔘 عَوَانٌ بَيْنَ ذَلِكَ 🔘

💢مامانم با خانمای محله دور هم گل میگفتن و گل میشنفتن ؛ سبزی واسه زمستون پاک میکردن ؛ منم بین اونا ؛ آشغال سبزیا رو پال پال میکردم ؛ گاهی یه سیخ میذاشتم تو دهنوم ؛ عفت خانم رو کرد به مامانم و اشاره ای بهم کرد و گفت : موموندوم ایره؛ بزرگ شه چیجوری مخی ردش کنی بره ! مادرم گفت : ای نگو ؛ به کس کسونش نمودوم ؛ بعد لپامه گرفت : الهی مو فدای او دوتا دندونش بوشوم . یه خنده ای تحویل همه دادم و چار دست وپا رفتم کنار دیوار و دستمو به دیوار گرفتم و بلند شدم ؛ یهو خالم داد زد : اینا اینا ؛ آبجی ! بلند شد ؛ دره راه مره ! با مشت میزد به سینش و گفت : الهی قربون قدمات بوشوم خاااااااله
🧘‍♂ و من یکساله بودم ؛ راه افتادم

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید