راوی : علی اصغر سامانی
فصل 1. قسمت 11
به نام خدا
هنگام حمام رفتن مجبور بودم دستم را با نایلون ببندم که آب به باند نرسد بعد از هفته اوّل طاقت نیاوردم و داخل حمام باند را باز کردم. حمام عمومی بود و چند نفری داخل حمام بودند . انگشتانی که زیر باند بودند حرکت نمیکردند چون حدود 2 هفته زیر باند بودند. دست راستم را داخل حوضچه آب گرم گذاشته و ماساژ دادم . تا روزی که میخواستم برم پیش دکتر دستم باز بود و هر روز و هر ساعت ماساژ میدادم تا انگشتانم مقداری باز و بسته میشد . روزی که میخواستم برم پیش دکتر دستم را بستم و رفتم پیش دکتر . به محض دیدن دستم گفت سامانی دستت را باز کردی جواب ندادم گفت برو عکس بگیر بعد از دیدن عکس گفت سامانی دستت جوش خورده و یک سری سفارشاتی کرد و گفت دیگه اینجا کاری نداری من هم کلی تقدیر و تشکر کرده و خداحافظی کرده و آمدم به خانه . تا 2 هفته کار من شده بود ماساژ دادن و بازی کردن با دستم تا اینکه بالاخره انگشتانم به راحتی بار و بسته میشد ولی استخوانهای پشت دستم ناقص شده بود . زمان زیادی تا نوروز سال 60 نمانده بود . بعد از عید پدرم گفت بمان و در کار باغ کمکم کن چون مجددا میخواستم برم جبهه ولی روی حرف پدرم حرفی نزدم از طرفی اول پاییز باید میرفتم سربازی. بهار و تابستان گذشت و اول مهر ماه سال 60 با حدود 10 نفر از بچههای محل و تعداد زیادی از دیگر روستاهای شهریار که حدود 2 اتوبوس شدیم بعد از ظهر همان روز سوار بر اتوبوس کردند و روز بعد به پادگان 05 کرمان رسیدیم .
ادامه دارد…