راوی : سیدمحمد میرمسیب

وقتی مادرم فهمید که میخواهم به جبهه بروم بسیار گریه کرد حتی انقدر دوستم داشت که گفت اگه پا تو جبهه گذاشتی شیرم را حلالت نمیکنم من دست به دامان هرکس که می شناختم شدم تا شاید مادرم کوتاه بیاید اما حرفش یک کلام بود ولی بقیه خانواده دخالت نمی کردند به مادرم گفتم مگر من غیر از فرزند شما فرزند این اب وخاک نیستم این همه جوان رفتند جبهه مادرم حرفم را قطع کرد گفت بله کدامشان سالم امدند یا شهید شدند یا معلول وزخمی یا اسیر گفتم پس چه کسی می جنگد بلاخره خیلیا هم سالم امدند ودوباره رفتند جبهه ولی مادرم حرفش یک کلام بود هرچه از امام حسین گفتم از جوانان کشور گفتم حدیث وایه گفتم فایده ای نداشت و میگفت اجازه نمی دهم این همه از من مردند تو هم بعد این همه سال نذر ونیاز بهمین راحتی بروی شهید شوی یادم امد از یک نفر حرف شنوی دارد وچیزی نگفتم و رفتم پیش عبدالرضا مشهدی پسر عموی مادرم که بعدها محافظ یه شخصیتی شد وایشان در راهنمایی معلم ادبیات ما هم بودو کاملا با روحیات من اشنا بود وقتی مرا دید بسیار تعجب کرد گفت تو می خواهی به جبهه بروی گفتم بله گفت خیلی فرق کردی گفتم بیا با مادرم صحبت کن اجازه نمیدهد گفت باز داستان مادر فرزندی گفتم مادرم گفت اگه پا در جبهه گذاشتی شیرم را حلالت نمیکنم چه کنم گفت تو برو من بامادرت صحبت می کنم اما اگر راضی نشد فعلا صرف نظر کن گفتم من این همه اموزشی و نگهبانی ‌گشت شب نرفتم مگر به عشق جبهه گفت سعی خودم را می کنم و دوروز بعد امد خانه ما و با مادرم رفتند در یک اطاق عبدالرضا شروع کرد با مادرم صحبت کردن شاید دو ساعت با مادرم صحبت کردوقتی حرفهایشان تمام شد وامدند بیرون مادرم نگاهی به من کرد و فقط یک شرط گذاشت فکر می کنید چه شرطی گذاشت مادرم فقط گفت من عبدالرضا را شاهد می گیرم که اتمام حجت کرده باشم (اگه رفتی جبهه فقط شهید نشو )به این شرط من اجازه میدهم من که می خواستم دل مادرم را بدست بیاورم گفتم باشد هرچه تو بگویی گفت اگر رفتی وقولت فراموش شد بدان که دل مادرت راشکسته ای و حلالت نمیکنم باز گفتم چشم مادر تو اجازه بده من بروم قول می دهم شهید نشوم وقتی قول دادم اجازه داد که گویی خدا دنیا را به من داده و عبدالرضا مرا بگوشه ای برد وگفت قول سختی به مادر دادی چطور می خواهی به ان عمل کنی گفتم نمی دانم فقط خدا به فریادم برسد اگر شهید شوم ومادر حلالم نکند اما از شما تشکر میکنم که با مادرم صحبت کردید ورضایت گرفتیدخندید گفت ممنون ولی خیلی مواظب باش شهید نشوی گفتم این تنها ارزوی من هست مابین خدا و مادر را باید یکی را انتخاب کنم وخدا از مادر بالا تر است گفت افرین معلوم است خیلی عوض شدی و بعد از مادرم خدا حافظی کرد و رفت من هم با اجازه مادر رفتم که برای جبهه ثبت نام کنم

ادامه دارد …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید