راوی: مرتضی تحسینی

*اسرای یتیم*
روزهای اول خرداد 68 بود که از طریق روزنامه و تلویزیون عراق باخبر شدیم حال امام خوب نیست. تلویزیون، گهگاهی تصاویر حضرت امام را در حالی که در بستر بیماری بود نشان می داد. خیلی دل نگران و ناراحت بودیم و هر روز برای سلامتی امام دست به دعا می شدیم ولی خیلی به حرف رسانه های عراق اعتنا نمی کردیم و می گفتیم شاید همه ی اینها ساختگی و برای تضعیف روحیه ی ماست. اگر خبر درست باشد از نامه هایی که از ایران می آید مشخص می شود.
خوب یادم هست یک روز قبل از رحلت امام، تلویزیون سیاه و سفید آسایشگاه تصاویر حضرت امام را نشان می داد. گوینده ی خبر می گفت: وضعیت جسمانی امام رو به وخامت است و مردم جلوی بیمارستان جمع شده اند و برای شفای ایشان دعا می کنند. ما هم که جز دعا چیزی از دستمان ساخته نبود، آن شب دعای توسل برگزار کردیم و برای سلامتی امام دست به دعا برداشتیم.
فردای آن روز ساعت 8 صبح موقع بیرون باش تازه مشغول خوردن صبحانه شده بودیم که رادیو عراق که توسط بلندگوهای پشت سیم خاردار پخش می شد به نقل از رادیو تهران فوت امام را اعلام کرد. عده ی کمی از بچه ها که متوجه خبر شده بودند، دست از خوردن صبحانه کشیدند. دقایقی بعد دیگر بچه ها نیز از زمزمه ها و هق هق گریه ی بچه ها متوجه موضوع شدند و به یکباره ضجه و ناله ی اسرا بلند شد. خیلی ها بر سر و صورت خود می زدند و عده ای هم از حال رفتند و بی هوش شدند، انگار اردوگاه بر سرمان خراب شده بود فضای غم انگیزی اردوگاه را پر کرده بود. بچه ها چنان ناله و فریاد می زدند که گویی تمام اعضای خانواده ی خود را از دست داده اند. سخت بود باور کنیم که وجود نازنین امام را از دست داده ایم.
در این لحظات جانسوز بود که چند نفر از بچه ها به سراغ من آمدند و گفتند: مرتضی شاید عراقی ها به ما دروغ میگن و قصد ایجاد جنگ روانی و تضعیف روحیه ی بچه ها رو دارند. ما یه رادیو داریم و برای اطمینان می خوایم ببینیم رادیوا یران چی می گه! ولی یه مشکلی که هست، اینه که باطری نداریم، چیکار میشه
کرد؟
– با تعجب گفتم: مگه شما رادیو دارید؟!
– بله داریم!
– شما کاریتون نباشه رادیو رو بدید من، باطریشو جور می کنم!
رفتند و یک ربع نگذشته بود که رادیو را آوردند. وقتی به من دادند، یواشکی گذاشتم تو جیبم و با عجله رفتم تو مغازه ی آرایشگریم. بیرون آوردم و نگاه کردم، رادیو بود. سریع چند تا باطری ساعت مچی پیدا کردم و با متصل کردن آ نها به هم، رادیو را در عرض 45 دقیقه راه انداختم. تنظیمش کردم و یک دقیقه ای گوش دادم. رادیو ایران بود و قرآن پخش می کرد. تا باطریش تموم نشده، با عجله بردم و به خودشان دادم.
با شنیدن صدای قرآن دیگر مطمئن شدیم که خبر صحت داشته و امام رحلت نموده اند. همگی لباس های زردمان را درآوردیم و لباس سرمه ای پوشیدیم.
آن روز هیچ کس لب به غذا نزد و از طرف سرگرد مفید نیز پیام تسلیتی به ارشدها ابلاغ شد و با وجود ممنوعیتی که برای برپایی عزاداری دسته جمعی بود، در یکی از آسایشگاه ها جمع شده و عزاداری کردیم. صحبت های افراد سخنوری چون سید احمد حسینی از قرآن و روایات نیز، تسکینی بود به دل داغدیده ی اسرا. عراقی ها خوشحال بودند و با نیش و کنایه می گفتند: کار جمهوری اسلامی ایران دیگر تمام شده است!
آن شب خواب به چشمانمان نمی رفت و با رحلت امام احساس می کردیم همه یتیم شده ایم و نگران آینده ی ایران پس از امام بودیم! تا اینکه شنیدن خبر انتخاب آیت اله العظمی خامنه ای به رهبری جمهوری اسلامی ایران، به ما آرامش و قوت قلب داد و مرهمی بر دل داغدیده مان شد. حتی یک روز قبل از آن در خواب دیدم آیت اله خامنه ای آمد و از مقابل آسایشگاه کناری مان رد شد.
با رحلت امام راحل تا مدت ها فضای اردوگاه از غم و اندوه آکنده بود. هیچ کس دل و دماغ انجام کاری را نداشت و در یک گوشه ای زانوی غم بغل می گرفت. از ورزش و تفریح هم خبری نبود. تا اینکه با گذشت زمان اوضاع به حالت عادی برگشت.

ادامه دارد …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید