راوی : مجید شایان

آن روز ۱۸ دی ساعت ۷/۳۰ صبح در اتاقمان باز شد و سربازان دیوانه از سوله خود خارج شده و شروع به دویدن و شعار ( بالروح ، بالدم ، اشبیک یا صدام) = با روح و خونمان ای صدام از تو حمایت می کنیم، ) می دادند، ما هم در اتاقمان شعار می دادیم: ( بالرّوح ، بالدّم ، الموت للصدّام =با جان و خونمان مرگ بر صدام می گوییم.) و با هم می خندیدیم.😄😄😄😄😜😁 سرباز نگهبان آمد و گفت: چه خبرتونه( اشبیگ انتم) ، گفتم: ما هم داریم برای رهبرتون شعار می دیم، گفت: احسنت مجید گول لاصدقائک اتصرخوا= به دوستانت بگو فریاد بزنید . ما هم نصف شعار را بلند و نصف شعار را آهسته می گفتیم.😁✌️😆دوستان کلی روحیه گرفتند و بسیار خندیدند، برادر مظلوم گفت: این ها خیال می کنند ما را اسیر کرده اند ولی نمی دانند که بازیچه ی دست ما هستند.( از بس احمق و نادانند.)، بعد از صبحانه سید صلاح نزد ما آمد و گفت: مگه دیوانه شده بودید که با این سربازان همصدا و شعار می دادید، برادر بیک محمدی گفت: ما نصف شعار را بلند می گفتیم و نصف دیگر مرگ بر صدام را آهسته تکرار می کردیم، از تعجب مات و مبهوت مانده بود، رو به من کرد و گفت: مجید این از شیطنت های توست بالاخره سرت را بر باد می دهی.گفتم: نه سید صلاح دعاهای تو و مادرت ما را از هر بلایی حفظ می کند، خلاصه هر بدی از ما دیدی ما را ببخش ، گفت: این را نگویید من جز خوبی و هدیه چیزی از شما ندیدم ، شما مرا ببخشید که خوب پذیرایی نکردم، انشاالله در زمان صلح همدیگر را در کربلا و نجف ملاقات کنیم، ( ببخشید دیگه زیاد فیلم هندی و گریه دارش نکنم) شب وداع با دوستان و سید صلاح و کارکنان بیمارستان الرّشید بود، بعد از ناهار هم استراحت کردیم و بعد از ظهر ساعت ۵ دکتر سرگرد به اتاقمان آمد و گفت: شنیده ام می خواهی به اردوگاه برگردی، گفتم: بله آقای دکتر خیلی به شما هم زحمت دادیم ، در جواب گفت: درس های بزرگی از هم یاد گرفتیم و خداحافظی کرد و رفت.

ادامه دارد…

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید