راوی : مرتضی تحسینی

*ترک نماز*

به دلیل اوقات فراغتی که در اسارت بوجود آمده بود بعضی از دوستان به خواندن نمازهای فراموش شده ی خود مشغول می شدند و عده ای نیز وسواس به خرج داده و تمام نمازهای خود را دوباره قضا می نمودند.
ساعت حدود سه و نیم عصر بود، تازه مشغول خواندن نماز قضا (احتمالا مشغول خواندن نماز قضا بودم چون در اسارت همیشه نمازها اول وقت خوانده می شد)شده بودم که دو نفر از دوستان آمدند و پشت سر من به نماز ایستادند.
در وسط های نماز بودیم که در فلزی آسایشگاه با صدای آزار دهنده ای که داشت باز شد و فرمانده به همراه نگهبانان وارد شدند.
همین که چشمشان به ما افتاد همه را کنار کشیدند و یکراست به طرفمان آمدند. فرمانده از شدت عصبانیت نعره ای زد و و گفت: اترک الصلاه، اترک الصلاه! (نمازت رو ترک کن، نمازت رو ترک کن!) (با ورود فرمانده یا افسر بلندپایه ی عراقی، اسرا می بایست دست از هر عمل و فعالیتی می کشیدند و سرپا می ایستادند.
در ضمن نماز خواندن در آسایشگاه مقابل چشم عراقی ها آن هم به جماعت جرم داشت.)
یکی نمازش را شکست ولی ما دو نفر اعتنایی نکردیم و همچنان به خواندن ادامه دادیم.
رکعت آخر و در تشهد بودیم که هلمان دادند و از حالت نماز خارج شدیم! بعد فرمانده با فریاد به ما گفت: اطلع بره! (برید بیرون) و دستور داد نگهبانان عراقی، ما را از آسایشگاه خارج کردند و به سلول انفرادی انداختند.
هنگام غروب بود که آمدند و ما را پیش فرمانده، در حیاط قاطع بردند. فرمانده رو کرد به آن اسیر و گفت:من بعد وقتی گفتم نمازت روترک کن، باید ترک کنی! فهمیدی؟ جواب داد: نعم سیدی!
او که رفت، فرمانده در حالی که ابرو در هم می فشرد، با حالت غیظ به من گفت: مگه نگفتم نمازت رو ترک کن؟ چرا ترک نکردی؟ اعتراض کردم و گفتم: من با این وضع پام به زحمت بلند شده بودم و نماز می خوندم، فقط سلام نمازم مونده بود. اگه یه کم صبر می کردی تموم شده بود!
دوباره با توپ و تشر حرفش را تکرار کرد و گفت: از این به بعد هر وقت گفتم نمازت رو ترک کن، باید ترک کنی! بعد، از من خواست زود بروم به آسایشگاه.

ادامه دارد …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید