نویسنده : هاشم زمانزاده

رفتن مون از دارخوین به آبادان ؛ یه اقدام خطرناکی بود؛ اگه نگیم جاده آبادان دست عراقیا ؛ اما توی تیر رس اونا بود ؛ مونده بودم که دستور ستاد جنگ رو اجرا کنم یا نکنم ؛ که دستور مجدد از فرماندهی صادر شد.

قرارشد ازنیمه شب به بعدحرکت کنیم ، نزدیکای صبح که هوا گرگ و میشه؛ اون موقعی هست که عراقیا ؛ احتمالا توی خواب و بیداری باشن؛ و ما براحتی میتونیم برسیم ستاد جنگ

ساعت ۶ صبح با آمبولانس راه افتادیم
توی مسير بودیم که سه تا اتوبوس از عشاير ممسنی فـارس ازكنارما ردشدند بعضیاشون صورت به شیشه اتوبوس چسبونده بودن مارو نیگا نیگا میکردن براشون دست تکون دادم و یه لبخند تلخ مهمون شون کردم ؛

عین اینکه شادبودن اما چهره هاشون نگران بود؛ رد شدن و جلوتر رفتند مدتی گذشت ؛ یهو همون جوون رعنا و پر جنب وجوش کله شو از عقب آمبولانس آوورد جلو و‌ با اشاره انگشت فریاد زد؛ اومدن ! برگشتن ! برگشتن!

آره ؛ اونا دور زدن و برگشتن ؛ با خودم گفتم شـايد راه رو عوضـی رفتـن و حالا دارن‌بر ميگردن ؛ اما عقل یه چیز دیگه میگفت‌که توجهی بهش نکردم راه رو ادامه دادیم

دل تو دل مون نبود ؛ نور خورشید از شیشه جلوی ماشین خودنمایی کرد ؛
حس غریبی بود ؛ این احساس رو تا حالا تجربه نکرده بودم ؛ که ناگهان یه نفر جلوی حرکت ماشین رو گرفت چشمامون مثل عقاب گرد شد؛
یه کلاه قرمز ؛ جلومون واستاده بود گویا از نیروی کلاه قرمز زرهی اهواز بود

ادامه دارد …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید