نویسنده : هاشم زمانزاده
جهان آرا وارد بیمازستان معتادان خرمشهر شد و هنگام بازدید از اتاق ها یهویی مقابل یه تختی میخکوب شد.
نگاهی به سمت راستش کرد و به آرومی از پرستار مجموعه پرسید : این کیه؟ پرستار گفت ؛ ای بابا از عشیره هلالات خرمشهره ؛ باباش عربه اما ننه اش دزفولیه
جهان آرا پرسید؛ چیکاره اس
گفت ؛ میگن تکاور درجه دار نیروی دریایی هس ؛ « ببین ممد آقا » گول هیکلشو نخور از اون معتادای وضع خرابه ؛ به خاطر همین اعتیاد؛از ارتش شاهنشاهی انداختنش بیرون الان هم اومده اینجا تا درمان بشه
جهان آرا یه سری تکان داد و زیر لب گفت :
🪴 إِنَّ اللَّهَ يَغْفِرُ الذُّنُوبَ جَمِيعًا
بعد یه قدم به سمت تخت رفت و جلوی تخت ایستاد و به یه لبخند آروم پرسید: اسمت چیه ؟
خیلی با زحمت کله شو بالا آوورد؛ با چشمای خمارش ؛ به زور چشم انداخت تو چشم ممد آقا و گفت : بگو یه سیگار بهم بدن
جهان آرا با انگشت اشاره ای کرد؛ یعنی بهش بدین ؛ پرستار گفت : اینجا سیگار ممنوعه ؛ جهان آرا با تشر : گفتم بهش بدین
دوباره پرسید : اسمت چیه؟
با مکث و اکراه گفت : « عیدی محمد » بهم میگن عیدی ؛ از عشیره هلالات هستوم؛
ممد پرسید : شنیدم تکاور هستی ؟؟
عیدی گفت: درجه یک و یک ؛ اروند ره مثل خیابونای خرمشهر وجب به وجب بلد هستم فرمون قایق مثل فرمون پیکان تو دستام میچرخه
مکثی کرد و یه پک به سیگارش زد و ادامه داد : خودوم با پای خودوم اومدوم تا ترک بکنوم « شاید به دردتون بخورم »
جهان آرا به روی شانه عیدی محمد زد و گفت : و نحن منتظرون
اینو گفت و از بیمارستان رفت بیرون
ادامه دارد …