راوی : هاشم زمانزاده

👨‍🚀 هوا کولاک بود درب ساختمان فرماندهی پادگان رو باز کردم؛ سوز و سرما ؛ تا ته سالن خودشو رسوند؛ سرباز دم اتاق فرمانده با فریادگفت:
ممدحسین لامصب دررو ببند؛ تا مغز استخونام به سوز اومد.در رو بستم؛ وسط سالن؛ سلانه سلانه؛ جلو رفتم روبرو میز واستادم؛ برگه ترخیص و تسویه حساب خدمت سربازی رو رو میزش گذاشتم وبا یه لبخند از روی آرامش و آسایش گفتم : تموم شد ؛ بده جناب سرهنگ امضاش بکنه.

👨‍🚀دو ساعت بعد در پادگان باز شد
چمدون کوچک مو گذاشتم رو جاده و از ته دل یه نفس عمیق کشیدم و به راه افتادم ؛ که یهو در پادگان باز شد؛ دکتر پادگان ؛ با ماشینش اومد بیرون تا بره خونه؛یه لحظه ایستاد و شیشه ماشینو پایین کشیدو گفت افراسیابی کجا میری ؟ گفتم : خونه ما با خونه شما فرق میکنه ؛ ممنون دکتر جان ؛ خودم میرم ؛ دکتر ادامه داد ؛دوران خوبی تو بهداری داشتیم و یه گاز داد و ازم دور شد.

👨‍🚀 زندگی آرومی رو بعد از سربازی شروع کرده بودم و آماده میشدم تا یه زندگی مشترک خوبی هم شروع کنم ؛ که اولین گلوله توپ به دست صدام عفلقی به طرف کشور شلیک شد وبوی آتش وخون فضا راپر کرد

📺 پیچ رادیو روباز کردم؛ اطلاعیه ارتش جمهوری اسلامی رو میخوند؛متولدین سال۱۳۳۷که دوره ضرورت گذرانده ؛ برای شروع دوره احتیاط خود را به پادگان های ارتش معرفی بکنند.

👨‍🚀 در۱۹ مهر ماه سال۱۳۶۰ به عجب شیر اعزام شدم و پس از سه ماه به همراه تیپ دوزنجان درجبهه بستان در بهداری مشغول خدمت شدم.

ادامه دارد …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید