*موقعيت اول:*
پس از حدود سه تا پنج روز كه از سارت تا اردوگاه را طي كرديم، اولين چالش من در اولين لحظه ورود به اردوگاه عنبر در شهر رمادي از استان الأنبار، اتفاق افتاد و زنگ خطر را براي من بصدا در آورد!
وقتي از اتوبوس ها پياده شديم و روي زمين مستقر شديم، فرمانده اردوگاه به جمع ما نزديك شد و با زبان فارسي با ته لهجه اي عربي، از محل اعزام شان سؤالاتي مي كرد! با شهرهاي ايران آشنا بود…
سرگرد محمودي را همه آزادگان مي شناسند و از خباثت و كينه اش باخبرند…
از يكي از اسراء سوال كرد، اهل كجايي؟ گفت: از اصفهانم!
سرگرد با خنده اي تمسخر آميز گفت:
اصفهان!
سگ اصفهان آب يخ مي خورد
عرب در بيابان ملخ مي خورد!!!
من با ديدن اين صحنه به موقعيت و سختي اوضاع پي بردم و اينكه بايد ساعات و روزهاي پرچالشي داشته باشيم! بفكر فرو رفتم…
*ادامه دارد…*