راوی : احمدعلی قورچی
منبع : سایت روزنامه ایران
برگشتم پیش سید و با دردسر فراوان یک گودال درست کردم؛ گودالی که فقط توانست پهنه بدنمان را بپوشاند و زانوهایمان از گودی آن افتاد بیرون. با هم ذکر می گفتیم و از آقا امام زمان(عج) کمک می خواستیم.
شب شد. آن شب، *شب پنجم* بود.آن شب تیرهای دوشکا قطار به قطار از روی سرمان می گذشت. اگر همان سنگرِ وا رفته هم نبود، آبکش! می شدیم.
آفتاب زد تا عصر همان جا بودیم. دیگر نه حالی داشتیم و نه توانی. افتاده بودیم کنار سنگر که متوجه چند عراقی شدم. حدود ۱۰ نفر بودند با کلاه های قرمز، خیلی با احتیاط طرف ما آمدند. علامت دادند و خواستند که دست های مان را بلند کنیم. وقتی دیدند مجروح هستم، دو نفر، دو نفر آمدند و من و سید را بردند به سمت نیروهای شان.
روز پنجم بود. هرچند که روز خوشی نبود اما همین که از سردرگمی نجات پیدا کردیم، جای شکر داشت. آن روز چند نفر دیگر را هم آورند پیش ما. یکی از آنها *جعفر ربیعی* مسئول تخریب لشکر حضرت رسول بود که مجروح شده بود و دیگری ** *غلامرضا نظری* و دو – سه نفر دیگر هم بودند. در همان لحظه های اول با یک کتک سیر! از خجالت مان درآمدند، بیمارستان العماره و بعد از آن اردوگاه شماره ۸ عنبر، مقصد و داستان های بعدی ما بود.

*ادامه دارد…*

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید