💢 و انقلاب پیروز شد ؛
به فعالیتام تومسجد محلمون ادامه دادم و توکارم هم کاملا مهارت پیدا کرده بودم ؛ منظورم کار تعمیراتیه؛همون تعمیرات اوتول رو میگم؛ بعضیا که میشناختنم و مشتری همیشگی مون بودن صدا میزدن : اوستا هاشم !

💢 کم کم زمزمه اسمایی سر زبونا افتاده بود که سابقه نداشته بود
عراق ؛ جنگ ؛ صدام ؛ شط العرب ؛ خلق عرب ؛ مین؛ تانک ؛هواپیما و….

💢کم کم صداهایی رو با گوشام میشنفتوم که سابقه نداشته بود.
خمپاره ؛ انفجار ؛ دیوار صوتی ؛دوشکا؛قرناصه؛ موشک؛ مارش و….

💢 کم کم جوونای وطن با نام هایی آشنا میشدن که تا حالا تو زندگی شون سابقه نداشته بود .
جنگ ؛ جبهه ؛ اعزام ؛ بسیج ؛ چفیه
آر پی جی ؛ موتور ؛ خط اول و…..

💢 بابام با جبهه رفتنم مخالف بود رضایت به اعزام نمیداد؛ حرفش یه چیز بود؛ مادرتو راضی کن بعد برو؛شهید شدن یکی از بچه های مسجد مون برام شده بود یه عقده ؛ مث اینکه یه نفر گلومه فشار بده ؛

💢 یه روزمصمم از سرکار اومدم خونه ؛ ناهار رو که با هم خوردیم ؛ سر سفره رو به بابام کردم و گفتم : بابا ؛ بابا ؛ جواب نداد ؛ لقمه شو که فرو برد لیوان آبو ورداشت ؛ بخوره گفت :چته !!؟؟
گفتم : میشه یه صحبتی باهاتان داشته باشم !؟
شونه هاشو بالا انداخت و گفت : باشه مو که مشکلی ندرم ! حالا در باره ی چی هست ؟
با گوشه چشم یه اشاره به مامانم کردم و گفتم : برم پایین ! اونم با لب و لوچش اشاره کرد که یعنی خب برم بلند شدیم بریم پایین که مادرم گفت : حالا ما شدیم غریبه !!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید