🌀سرمای کامیاران قابل مقایسه با سرمای مشهد و با محیط آموزشی مون در ارتفاعات رامسر نبود؛ شاید یک مترو نیم برف ؛تمام رفت و آمد ها رو مختل شده بود؛ هر کی ریش داشت ازشدت سرما یخ زده بود هر چی بیرون بود یخ میزد ؛ دست به شیر آب میزدی به هم می چسبیدن
🌀تنهاچیزی که ازسرمای کردستان حفظت میکردکیسه های خواب بود از فرماندهی دستور اومد ؛ بریم برا خودمون کیسه خواب بگیریم ؛ پراز خون خشک شده بودن؛پرسیدم اینا چیه ؟ گفت: خون بچه سر قبلیه !! گفتم:یعنی چی؟ همینطور که کیسه ها رو میذاشت روی میز با آستینش آب بینی شو پاک کرد و گفت:۱۳ نفر بودن از دشمن و یه نفوذی توشون غافل شدن سرشون گرد تا گرد مث مرغ پخ پخ (به گردن اشاره کرد)
آب تو گلوم گیر کرد و پائین نرفت بعد ادامه داد: اگه مخن تن سالم از اینجه به در کنن حتی تو خواب هم باید از پشت چشمای بسته مواظب پس و پیش تون باشن: آره داداش!!
🌀بعد از شش روز استراحت که از کردستان برگشته بودم؛عازم جنوب و پادگان ۹۲ زرهی اهواز شدیم و از اونجا به بستان و ازاونجا هم فکه مستقر شدیم بعد از استقرار متوجه شدیم که ما نیروی پدافند هستیم؛ عملیات قراره از طرف دیگه انجام بشه؛به اعتراض جلو مقر فرماندهی تجمع کردیم؛
توپ تانک گلوله؛ یا عملیات یا خونه
سید هاشم درچه ای؛ اومد؛ برامون صحبت کرد و ماجرای جنگ احد و شکست لشکر اسلام روخاطر نشون کرد؛ به سنگرا برگشتیم و عملیات بیت المقدس با آزاد سازی خرمشهر به پیروزی رسید .
🌀سال ۶۱رو به همراهی باپدرم که یه مغازه سوپرمارکت راست وریس کرده بود گذروندم و به قولی دست و پاشکسته درس رو هم ادامه دادم تا اینکه در اردیبهشت ۶۲ به ایلام و پادگان ظفر اعزام شدم ؛ با توجه به سوابقم در بسیج به مقر فرماندهی لشکر ۵ نصر مامور به خدمت شدم واون مطالب که در ارتباطات تلفنی مجاز به طرح نبود من بعنوان پیک فرماندهی ردوبدل میکردم ؛ تااینکه عملیات والفجر۳ انجام و اون یارو فامیل صدام هم تو کله قندی اسیر شد و ما به مشهد برگشتیم
🌀و درمرحله پنجم اعزام به جبهه بود که ملبس به لباس پاسداری از انقلاب اسلامی شدم و سینه ام به آرمی مزین گشت که امام خمینی آرزویش را داشت و فرمودند: بقاء ایران اسلامی به بقاء سپاه است.
🦋 اگر سپاه نبود ؛ کشور نبود 🦋
ادامه دارد
