راوی : علی اصغر سامانی

فصل 1 قسمت 15

به نام خدا

بعد از چند بار تماس و اعلان آمادگی نیروها نهایتاً حدود ساعت 4 صبح روز 17 اردیبهشت ماه بود که از تیپ اعلام کردند که با رمز یا علی ابن ابی طالب عملیات را شروع کنید . بنده به فرماندهی اطلاع دادم که جناب سروان رمز آمد . او که از قبل هدف هر نفر را مشخص کرده بود به تمام نیروهای مستقر در پشت خاکریز دستور حمله داد . ار پی جی زنها همگی شلیک کردند و موشکها به هدفهای مشخص برخورد کرده و از برخی ادوات آتش بلند شد . عراقیها که غافلگیر شده بودند همگی از سنگرها بیرون آمده و با لباس خواب شروع به قرار کردند و هیچ تیری به سمت ما شلیک نشد . آرام آرام هوا در حال روشن شدن بود فرمانده بعد از حمله دستور پاکسازی سنگرها را اعلام کرد و تمام سنگرها پاکسازی شد و چند نفر از عراقیها اسیر شدند. اوضاع کاملا آرام بود و هیچ فعالیتی از دشمن بعثی صورت نگرفت . قرار بود بعد از اینکه ما هدف را با موفقیت گرفته باشیم در روز برای ما نیروهای کمکی و ادوات بیشتر بفرستند که این اتفاق نیفتاد . نیروها تمام خسته بودند چون در شب گذشته هیچکس نخوابیده بود و نمیدانم چند کیلومتر در شب با آن باران شدید راه آمده بودیم ولی حدود 4.5 ساعت راه آمده بودیم . ساعت حدود 9 صبح بود که 2 فروند هواپیمای عراقی در بالای سر ما پرواز کردند و بدون اینکه گلوله ای شلیک کنند دو دور زدند و رفتند . من به بچه‌ها گفتم آماده باشید. دوستانم گفتند مگر چه شده گفتم مگر هواپیماها را ندیدید بدون اینکه تیری شلیک کنند رفتند آنها فقط شناسایی کردند و عکس گرفتن رفتند . بعد از حدود 40 دقیقه از پرواز هواپیماها عراقیها با تانک و نفربر زرهی که در بین آنها نیروهای پیاده بودند شروع به حمله کردند به صورت ال مانند . تماس ما با تیپ قطع شده بود و هر کاری میکردیم که تماس بگیریم موفق نمیشدیم. ما 5 نفر در یک چاله سنگر تانک بودیم فرمانده یک نفر ار پی جی زن و کمکش یک تیرانداز ساده و بنده تانکها در حال پیشروی بودند. فرمانده به ار پی جی زن گفت برو کنار آن خاکریز با اشاره حدود 10 متر فاصله داشت و یکی از تانکها را هدف بگیر او با کمکش رفت و به محض اینکه شلیک کرد که به هدف نخورد خودش تیر خورد . فرمانده سریع رفت بالای سرش و با کمکش او را بردند عقب . حالا ما شدیم 2 نفر در همین حین من صدای ناله ای را شنیدم با دقت گوش کردم و متوجه شدم که از پشت همین خاکریز سنگر ما صدا میاد . بی سیم را باز کردم و گذاشتم با اسلحه روی زمین و به دوستم گفتم که همین جا بمان تا ببینم کیه داره ناله می‌کنه و سریع رفتم پشت سنگر دیدم یکی از بچه‌ها یک دستش از قسمت بازو ترکش خورده و فقط به پوست زیر وصله یک شکم بند داشتم و بستم به دستش گفتم هر طور که می توانی برو عقب ای کاش نمیگفتم او سوار یک جیپ شد که در حال عقب رفتن بود اندکی نرفته بود که با گلوله تانک زدنش . من برگشتم تو سنگر دیدم که نه دوستم آنجاست نه اسلحه ام دوستم رفته بود عقب و اسلحه مرا هم با خودش برده بود فقط بی سیم آنجا بود من سرم را مقداری از سنگر بالا آورده و دیدم که عراقیها حدود 200 متر فاصله دارند سریع بی سیم را انداختم پشتم و به سرعت شروع به دویدن به عقب بصورت مارپیچ کردم حدود 100 متر رفتم یک چاله دیدم پریدم توی چاله . از لحظه ای که شروع به دویدن کردم دو نفر عراقی دنبال من می‌آمدند که بعداً متوجه شدم . توی چاله دیدم بی سیم مزاحمه سریع باز کردم و فرکانسو بهم زدم و چالش کردم زیر خاک بلند شدم و حدود 100 متر دیگه بصورت مارپیچ به عقب رفتم . در این مسیر 200 متر دویست تا تیر بیشتر به سمت من زدن که چند تا از آنها رسام تانک بودند که آتش سرخ پشت فشنگها مشخص بود که یکی از آنها از بین پهلو و دست چپم رد شد . در حال دویدن یکمرتبه چاله بزرگی را دیدم که چند مجروح داخل آن بود پریدم آنجا متاسفانه هیچ‌یک از آنها اسلحه نداشتند درحال صحبت با آنها بودم به من می‌گفتند برو عقب زود برو گفتم شما چی . گفتند میبینی که ما مجروح شدیم ونمیتوانیم حرکت کنیم یک نفر هم که نیستیم ما را ببری پس زود باش برو . خواستم بلند بشم که 2 عراقی با اسلحه به سمت من با اشاره و سروصدا به عربی گفتند بلند شو .

ادامه دارد . ..

پایان فصل 1

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید