راوی : هاشم زمانزاده

🕺 با جفت پا محکم خوابوند توی سینه ام ؛ مثل اینکه بچه یتیم اسیر کرده بودن؛ هرنامردی که رد میشد ، یه نوازشی به ما می رسوند؛ یکی با لگد یکی با سیلی یکی با کله یکی با قنداق اسلحه؛خلاصه ماچهارتا شده بودیم امامزاده و همه از ما خیرات نصیب خودشون میکردن حتی به اون یکی مجروح هم رحن نمیکردن

🙀یه قل چماقی ازدور اومد و عزم شو جزم کرد؛ اومد به طرف من واز همون دور لب ولوچه شو بهم کشید یه آب دهان انداخت توی صورتم و شروع کرد یه چیزایی بلغور کردن.

مثل فنر ازجا جست زدم اما یکی از بچه ها دست شوگذاشت روی شونه ام و گفت: فرج اینجاجاش نیست !! باخشم نشستم وبه اون سرباز گفتم این یه عمل زنانه بود نه مردانه !!
مرد توی میدان خودشو نشون میده به مترجمی که اونجا بودبابغض گلو گفتم: واسش ترجمه کن ؛ گفت : اگه بگم که تو رو میکشه !
گفتم : حی علی خیر العمل؛ ما عزم شهادت کرده ایم نه اسارت ؛

چندساعتی گذشت؛ پس از گرسنگی وتشنگی وقت سفر شد و دست اون سه نفر دوست مونو با کابل بستن و دست منو با چفیه دور گردنم بستن سوارخودرو مستقیم بردن مون مقر فرماندهی عراقیا توی قصر شیرین اونجه هر چی سوال جواب شکنجه کردن مون چیزی نصیب شون نشد و بالاخره سوار یه آمبولانس شدیم که از بیرون شکل آمبولانس و داخل شکل یه زندان بود ؛ ما چهار نفر و چند نفر دیگه از اسرا ؛ جمعا ۱۵ نفر سوار ماشین شدیم و شب رسیدیم بغداد و کنار در ورودی استخبارات پیادمون کردن .

ادامه دارد …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید