نویسنده هاشم زمانزاده
بعد از بهبودی نسبی چشم ؛ دوباره منو به همون سلول انفرادی الرشید برگردوندن
سه ماه کم بود + یک ماه دیگه = روی هم شد ۴ ماه انفرادی؛ شکل و قیافه ام برگشته بود ريـشام رو نتراشـيده بـودم و ناخن های دست ها و پاهايم بلند شده بود و بدنم پر از شـپش بود؛
شپش از سر و کله ام بالا و پائين میرفت و سلول پر از شپش شده بود
دست و پاهايم هم كج شده بود؛ تا ده روز هر روز منو از زندان بـه بيمارستان مـيبردن و تحـت نظـر بـودم و از طرفی به خاطر عدم
استفاده از پتوی آلوده ؛ الحمداالله ؛ چشـمم
خـوب شد
از این به بعد به توصیه پزشک هر روز ۱۵ دقیقه میبردنم روی پشت بوم؛ واسه آفتاب و کم کم وضع دست و پاهام یه کمی بهتر شد.
از طرفی معمولاً هر شب حدود ساعت یازده میبردنم بازجویی؛ در اين مدت ۴ ماه خواب به معنای واقعی نداشتم؛ دائماً در حالت اضطراب و استرس بودم. پشـت در اتـاق مـن
دائماً سـر و صـداهای عجيبی میومد ؛ مثلاً پشت در سلول به پيت های خـالی میزدن اگر يك لحظه هم خوابم ميبرد با هول ميپريدم و قلبم داشت از شدت ضربان از سينه ام در میومد.
بعد از ۴ ماه ؛ عراقیا دیدن که چیزی از من به اونا نمیماسه ؛ یه روز صبح در سلول باز شد و رفتم به یک سلول ؛ که چند نفر با هم بودیم ؛ و یه سلول مقابل سلول مون بود که روحم رو جلا بخشید و جان تازه ای به تن رنجور من داد ؛
ادامه دارد …