📤 رسیدیم یه بیمارستان دیگه با سالن های بزرگ و وحشتناک ؛ همه رو ریختن تو یکی از این سالنا و هر کدوم روی یه تخت دراز کشیدیم ؛ رفعتی و عزیزی و عباسپور و زیوری و افراد دیگه که حضور ذهن ندارم ؛ از فرط خستگی و درد ؛ بدون آب و غذایی خوابمون برد ؛

📤 صبح از خواب که بیدار شدیم و چشمامونه باز کردیم ؛ یه پسر ریزه میزه و کوچول موچول ؛ بالای سرم واستاده بود ؛ صداش در اومد و گفت : پاشین تنبلا ؛ به اسارت خوش آمدین ؛ اینجا اسمش تموزه ؛ مستشفی تموز ؛ پاشین صبحونتونه بخورین ؛ وگرنه جنازتون از اینجا بیرون میره ؛ باید به خودتون برسین ؛ منم کمک تون میکنم ؛ من حاتمی هستم ؛ شما صدا بزنین مهدی ؛ خودم نوکرتون هستم

📤تو یک ماهی که اونجا بودیم ؛ مهدی حاتمی هم یاریمون میکرد هم شادمون میکرد ؛ طوری شده بود که اسیر شدنو دیگه فراموش کرده بودیم ؛ یه سرباز عراقی هم بود که اسمش کریم بود ؛ ما صداش میکردیم ؛ یا کریم ؛ اینم خوشش اومده بود و با ما دم خور شده بود و هر روز قصعه غذای سربازای دیگه می آورد و ما می خوردیم ؛ تا اینکه بعد از یک ماه بستری و قرنطینه ؛ با اتوبوس عازم اردوگا اسرای ایرانی شدیم به نام عنبر ؛ و همه ما از مسافران بهشت عنبر شدیم
پایان

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید