☃️ چندین بار خواستن با کلاش تیربارونم کنند اما همون سربازه نذاشت و در نهایت با کمک همون سرباز عراقی سوار ماشین شدیم و راهی بیمارستان سلیمانیه شدم ؛ کف ماشین ایفا ولو شده بودم که متوجه چند نفر دیگه شدم که همه لت و پار و مجروح شده بودن ؛

☃️ تا خود بیمارستان چند نوبت ماشینمون عوض شد و هر نوبت یه عده عراقی دیگه تحویلمون که میگرفتن ؛ همه رو بازجویی میکردن ولی من خودمو به بیهوشی میزدم و از دست اونا خودمو نجات میدادم ؛ تا اینکه به بیمارستان رسیدیم و در همین مسیر چندتا از بچه ها به خاطر شدت جراحات شهید شده بودن

☃️ به بیمارستان که رسیدیم ؛ صاف از روی ایفا انداختنمون پایین ؛ نه رحمی نه مروتی که بابا اینا مجروحن ؛ خیر ! بردنم تو یه اتاق که چندتا محروح دیگه بودن ؛ یکی از اون بچه ها که ریش بلندی داشت و پر از خون بود با خنده یه نگاهی بهم کرد و پرسید : بچه کجایی ؟ اسمت چیه ؟ گفتم : بچه مشدم داداش ! یه کم خودمو جمع و جور کردم و ادامه دادم و گفتم : بهم مگن سولیمون ؛ با همون ریشای خزاب شده از خونش گفت : من حمیدم ؛ فامیلم ؛ رفعتیه ؛ این آقا هم بهش میگن ؛ عزیزی ؛ این یکی هم امیره ؛ امیر زیوری ؛ هم مون از تهرونیم ؛ مث اینکه توهم بچه امام رضایی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید