نویسنده : هاشم زمانزاده
🌀چند باربین این ور و اون ور آب
میرفتم ومیومدم ؛بیهوشی؛دومرتبه
بهوشی ؛ بیهوشی ؛ دومرتبه بهوشی
هر بارم فکر میکردم که اون ور آبم
بهوش که میومدم ؛ آروم آروم پلک باز میکردم تا اگر یه حوری خوشگل ببینم ؛ شوکه نشم ؛ ذوق نکنم ؛ اما گویا حوریه هم تحویلمون نمیگیره
💢 گردو خاک ؛ شلیک تانک پشت خاکریز ؛روی سر و صورتم میپاشید
با خودم یا حسین میگفتم و منتظر بودم که فرشته ها بیان و منو ببرن
🤪نه بابا خبری ازشون نیست🤪
چشمام بسته بود ؛احساس کردم یه
حوری بالا سرمه؛ با زبون قرآن داره
صدا میزنه ؛
🥸 گم یالاه گم یالاه ؛ قندره 🥸
حس خوبی بود ؛ نسیم بهشتی رو روی صورتم احساس کردم ؛ دوس نداشتم این حال خوبو از دست بدم
اما باید چشم باز کنم و اون حوری
زیبا رو مشاهده و معاشقه کنم ؛ و
👁 چشم باز کردم و چشماتون 👁
روز بد نبینه ؛یه صورت سیاه و گرد و خاکی ویه دست سیبیل مشکی و چشمای سرخ و دیو مانندش که زل زده بود تو صورتم و با صدای نکره اش داد زد ؛😤 🥶 گم گم ؛ قندره
با دیدن من سروصدایشون بلند شد
با اسلحه به طرفم شلیک میکردن و به عربی حرفهایی میزدند و اشاره میکردن که برم طرفشون؛ منم که نا نداشتم بلند شم به اونا اشاره میکردم ؛ تو بیا جلو ؛ بابا کم کم با ترس نزدیک شدن؛ دستمو را گرفتن
کشون کشون اون ور خاکریز بردن
😅 و من هم مسافر عنبر شدم 😅
چهارم خرداد ۱۳۶۱